محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

ململ مامان وبابا

شعرهای کودکانه

1391/11/10 17:19
نویسنده : بابا ومامان
497 بازدید
اشتراک گذاری

در چشمت دنیایی از لطف وزیباییماچ

بررویت سایه ایی از عشق خداییقلب

امروزت را سرشار از شور کودکی

niniweblog.comniniweblog.com

 

فردایت را روشن با نور دانایی

niniweblog.com

 

می بینم می بینم می بینم

با نرمی در گوشت لالایی میخوانم

niniweblog.com

 

جسمت را پاره ایی از قلبم می دانم

با رنجت قلب من می لرزد می لرزد

با اشکت با آهت می گرید چشمانم

چشمت را بردنیا برزشت و برزیبا

می خواهم بگشایی دریابی فردا را

فردایی که تودرراه داری فرزندم

niniweblog.com

 

فردای آینده فردای ناپیدا

niniweblog.com

 

ابرا رو ببین
هرکدوم یه جور
یکی شون نزدیک
یکی دور دور

میدونی چیه
ابر سرگردون
مادر برف و تگرگ و بارون

اینو نگاه کن
شکل پلنگه
اونو ببینش
چقدر قشنگه

لا لالا لا لالا لا لالالا لالا لا

 

 

 

 

مورچه داره می بافه

 

با نخ زرد و یشمی

 

برای دوستِ خوبش

 

یه شالِ گرمِ پشمی

 

 

 

ریخته کنارِ دستش

 

صد تا کلافِ کاموا

 

مورچه می گه: «خدایا!

 

تموم می شه تا فردا؟»

 

 

 

فیله دوستِ مورچه

 

فردا می شه سه سالش

 

هر چی براش می بافه

 

تموم نمی شه شا لش

 
میزند در را به هم
نیمه شب از خواب ناز
با صدایش می پرم

ناگهان در باز شد
یک نفر پیشم نشست
روی خواب چشم من
او کشید آرام دست

چشم های کوچکم
بسته شد از ترس باد
حس خوبی پرکشید
گونه ام را بوسه داد

گفت : از مادر نترس
باد مهمان در است
دست های کوچکت
توی دست مادر است

 

دست ودانه

دانه ای که تنها بود
توی خاک ها خوابید
توی خواب شیرینش
خواب میوه را می دید

خاک ، کار خود را کرد
حال دانه را پرسید
مثل مادری با مهر
چشم دانه را بوسید

آب ، کار خود را کرد
سوی خاک ها پیچید
روی خاک خشکیده
مهر ودوستی پاشید

دانه ، کار خود را کرد
آب و خاک را نوشید
جان گرفت و کوشش کرد
بوته ای شد و خندید

آفتاب پیدا شد
آفتاب هم تابید
آفتاب ، بَر بوته
جان تازه ای بخشید

بوته ، کار خود را کرد
برگهای نو زایید
قد کشید و بالا رفت
روبه خانل خورشید

برگ ، کار خود را کرد
سفرۀ قشنگی چید
گل به خانه دعوت کرد
در کنار گل رقصید

گل کنار این سفره
خوب خورد و خوش خوابید
باد ، سفرۀ گل را
با نوازشش برچید

همبازی

کودکی با کاغذ
قایقی کوچک ساخت
قایق کوچک را،
برد و درآب انداخت

آب رود آن را برد
تا کجا؟
- یک دهِ دور
کودکی نیز آنجا
داشت می کرد عبور

ناگهان قایق را
بر لب ساحل دید
برلب غمناکش
گل شادی رویید

خدای من!

آفریدگار من !
ای خدای مهربان
با زبان چون منی
وصف تو نمی توان

کی شود ستاره ای
وصف کهکشان کند ؟
یا که سنگ کوچکی
کوه را بیان کند !

سنگ بی زبان منم
تو ، خدای کوه و دره ای
کهکشان کجا و توکجا ؟
من ستاره نه ، که ذره ای

این دلم که هیچ وقت
سمتِ های و هوی نمی رود
گفته ام که روزِ بی کسی
با تو گرم گفتگو کند

طوفان

دیشب که طوفان آمد
پنجره را به هم زد
باز روی بام خانه
گُرپ گُرپ قدم زد

میان خانه پیچید
صدای خنده هایش
توی اتاق نشستیم
ترسیدم از صدایش

صبح همه جای خونه
حسابی ریخت و پاش بود
طوفان نبود و امّا
هرجایی ، جای پاش بود

بادبادک من

قرقره ، توی دست من
باد بادکم توی هوا ست
ایستاده ام روی زمین
باد بادکم آن بالاها ست

خوشحال وشاد و بی صدا
اینجا و آنجا می رود
باد بادکم همراه باد
بالای بالا می رود

از پیش من یواش یواش
دورتر و دورتر می شود
قرقره توی دست من
لاغر و لاغر می شود

 

 

جوجه گمشده

 

 جوجۀ کوچولو
گم شده توی کوچه
حالا تک وتنها اون
نشسته توی باغچه
وقتی مامان رفته بود
باهاش به یه بازارچه
ازمامانش جداشد
وقت خرید پارچه
دویده بود دنبال
پیداکردن مورچه
مامان همش می گرده
میون اون بازارچه
جوجه دوباره گم شد
بین اون همه بچه
خیس شده زیربارون
می لرزه زیر تاقچه
یهو می بینه از دور
مامان میاد بابقچه
براش آورده مامان
یک پتو با کلوچه

 

 

عنکبوت

 


آن طرف،درخت سیب
این طرف،درخت توت
وصل کرده هردورا
بند رخت عنکبوت
رخت شسته عنکبوت
میزندنفس نفس
پهن کرده روی بند
چندتا پرمگس
نوک می زندکلاغ
روی شاخه های توت
بازپاره می شود
بندرخت عنکبوت

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

عمو حامد
11 بهمن 91 22:29
سلام عمو جون چه قدر ناز شدی....


مرسی عمو جونمممممممممممممممممم