محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

ململ مامان وبابا

من در سفر شمال قسمت 1/شهریور 92

1392/8/5 16:45
نویسنده : بابا ومامان
1,345 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام به تمام نی نی وبلاگی های عزیزو دوس داشتنیقلب

و سلام به گل پسر عزیزمماچامیدوارم وقتی داری این چند خط یادگاری رو میخونی خوبو خوشو سلامت باشی عزیزمقلب

یه مدته دیر به دیر به وبت میام چون کارم زیاد شده عزیز دلم قبلا تو خونه بیشتر می تونستم به وبت سربزنم ولی الان چون شما کوچولوی دوس داشتنی من حسابی  شیطون شدی اجازه نمیدی من واسه یه دیقه هم شده چیزی رو ثبت کنم ابلههمش میگی مامان بیا!بابا بیا!با اسباب بازیاتم که تنهایی بازی نمیکنی!ابروخب گله و شکایت بسه مادر زبان

القصه اینکه شهریورماه 92 دقیقترش19شهریورماه با عمو جونو پدرجونو دایی جون رفتیم مسافرت.امسال برای دومین بار قسمت شد بری دریا!ولی فرقش با دفعه قبل این بود که اون دفعه همبازی نداشتی ولی این دفعه پسرعموت دانیال و دختر دایی بابایی ریحان عسلی و پسردایی بابایی ابوالفضل بودن و تو خیلی خیلی از این بابت خوشحال و راضی بودی هرچند بعضی موقع ها هم دعواتون میشد ولی یه جوری با هم کنار میومدین.ماچمژه

 

بغل

 

 

 

 

3روز کلاردشت بودیم با هوایی عالی!شب اول تا صب بارون شدید میومد!صدای بارون که میخورد به شیروونی ها واقعا لذت بخش بود مخصوصا که از یه جای گرم مثل یزد هم رفته باشی تو اون هوا!زبان

دوروز بعدش هوا مه بود با نم نم بارون.روز دوم حرکت کردیم به سمت دریا!رفتیم منطقه تفریحی نمک آبرودیول

و چون ویلای 3خوابه مناسب پیدا نکردیم تصمیم گرفتیم شبو همونجا اتراق کنیمخنثی آخر شب که چادرا علم شد و همگی آماده شدن برن تو رختخواب گرمو نرمشونابلهیهویی بارون گرفت!اونم چه بارونی!زن دایی که همش نفوس بد میزدو میگفت بارون تا صب بند نمیاد!صب چادرا رو آب شناورن!استرساسترسوآی که چقدر من از حرفای زن دایی می خندیدم.دایی هم در جواب میگفت نه خانم الان بارون بند میاد!دوباره زن دایی میگفت اینجا حیوون وحشی نداره؟نصف شب بهمون حمله نکنن!خندهاسترسدایی میگفت نه همگی آسوده بخوابین همه جا امنو امان است داروغه تا صب بیدار استعینکنیم ساعت بعدش از صدای خروپف داروغه خوابمون نمیبردخندهخداروشکر بارونم زود بند اومد!صبحش صبونه رو زدیم تو رگونیشخندرفتیم لب ساحل!دوتایی تو آب قدم میزدیمو بابایی تیکو تیک ازمون عکسو فیلم میگرفت!عینکمعروف شدیم رفت مادرچشمک

بعدشم رفتیم قسمت سوارکاری نمی دونم چی شده بود که شما اجازه دادی بابایی شما رو سوار اسب کنه!تعجب

آخه سفر قبلی خیلی ترسیدی!از اعماق وجودت گریه زاری کردی!گریهبه خودم رفتی منم تا سوار اسب شدمو اسبه حرکت کرد همه جا رو سیاهو تار دیدم از ترس!زباناسترسخلاصه یه  چنتا عکس خوشگل موشگل ازت گرفتیم!ولی اجازه ندادی اسبه حرکت کنه شروع کردی به گریه زاری!اینم یه عکس خوشگل از دانیال پسرعمو گل

خسته شدم یه لیوان آب لطفا!اوهسوال

ادامه پست بعدی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (8)

مامان مهنا
6 مهر 92 13:56
به به چ عکسایی

قریونتون خاله جون
سمیعی
6 مهر 92 16:40
slm

برای کسب درآمد به لینک زیر بروید و عضو شوید

http://popup98.com/index.php?module=register&ref=730


سلام

ممنون






مامان ترنم
7 مهر 92 0:08
همیشه به گردش و تفریح
خوش باشید ایشالا


ممنون خاله جون

صبا خاله ی آیسا
12 مهر 92 23:10
چ عکساییــــــــــــــــــــــــــــــی به به

قربونتون خاله جون
مامان معید
14 مهر 92 23:05
خوشبحالتون منم میخواستم اونجا باشـــــــــــــــــــــــــــــم

قربونت خاله جونی افتخار نمی دین که!

زهرا
16 مهر 92 11:02
سلام خیلی عکسات جالب و خوشگله .انشاالله همیشه خودتون و گل پسرتون سالم و شاد باشین.

مرسی خاله جون

خاله الهام
17 مهر 92 18:26
به به گل پسري حسابي بهت خوش گذشته ها
هميشه به گردش و شادي عزيزم

مرسی خاله الهام جونم

پویا کوچولو
22 مهر 92 7:36
سلام ململ بابا و مامان
همیشه سفر اقا
خوش گذشت؟
...
خداروشکر
با آرزوی لحظه ها و سفرهای شیرین و دراز

جات خالی پویا جون اوهوم خوش گذشت.ممنون