محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

ململ مامان وبابا

مهدی کوچولوی شیطون بلا!

عشق را دوست دارم چون تو را دوست دارم سلام عزیز دل مامانی!خوبی گلم؟نمی دونم وقتی داری این مطالبو میخونی کجایی وحالو روزت چه جوریه الان که دارم از تو مینویسم دقیقا یک سالو 6ماهو18روزو13ساعتو5دقیقه و6ثانیه داری  خیلی خیلی شیطونو بلا شدی!همش دوس داری شیطنت کنی هرچی هم که دم دستته پرتاب میکنی!منو بابایی همش باید مراقب باشیم که یهو یه ملاغه ایی بشقابی لیوانی ...نخوره تو سرمون مدامم که بهونه گیری میکنی وبا اشاره میگی اینو میخوام اونو میخوام من واقعا بعضی وقتا کم میارم که چیکار باید بکنم تا تو آروم بشی!آخه به هر چی اشاره میکنم باز میگی نآآآآآآ!الهی قربون نآ گفتنت برم من!فقط موقعی میتونم به کارام برسم که تو در حال تماشا کردن کارتو...
18 بهمن 1391

پی پی:روز تولد بابایی

سلام پسمل گل مامانی دیروز بابایی کارت تفلدتو دید کلی خوشحال شد و یه ماچ گنده از لپات گرفت  وازت تشکر کرد و تو خندیدی و گفتی بآآآآآآآابآآآآآآآآآا ددددددددددد منم واسه بابایی یه کیک خونگی خوشمزه درست کردم . ولی  ی ی ی یه اتفاق باعث شد بابایی هیچوقت دیروزو یادش نره؟ چه اتفاقی؟آخخخخخخخخه  بابایی برای اولین بار روز تولدش مجبور شد پوشکتو عوض کنه گلکم قضیه از این قراره که:وقتی مامانی میره سرکار تو کلی پی پی میکنی بابایی هم دستو پاشو گم میکنه چیکار کنه چیکار نکنه تو رو حاضر میکنه و سریع میبره خونه پدر جون که مادر جون عوضت کنه که میبینه ای دل غافل مادر جون خونه نیست ورفته بیمارستان ملاقات ریحانه دایی علی(خدا کنه هر چه زو...
16 بهمن 1391

شعرهای کودکانه

در چشمت دنیایی از لطف وزیبایی بررویت سایه ایی از عشق خدایی امروزت را سرشار از شور کودکی   فردایت را روشن با نور دانایی   می بینم می بینم می بینم با نرمی در گوشت لالایی میخوانم   جسمت را پاره ایی از قلبم می دانم با رنجت قلب من می لرزد می لرزد با اشکت با آهت می گرید چشمانم چشمت را بردنیا برزشت و برزیبا می خواهم بگشایی دریابی فردا را فردایی که تودرراه داری فرزندم   فردای آینده فردای ناپیدا   ابرا رو ببین هرکدوم یه جور یکی شون نزدیک یکی دور دور میدونی چیه ابر سرگردون ما...
10 بهمن 1391

فتوشاپ

  مهدی جون تپل مپل میشود:عجی مجی لا ترجی وآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی مهدی رو آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآقربونت بره مامان آآآآآآآآآآآاآآآآآآآآآآآآآآ فدات گلم ...
27 ارديبهشت 1391

اصفهان خونه عمه زهرا

سلام عزیز مامان.دمه عیدی سر مامانی خیلی شلوغ بود نرسیدم خاطراته تو دردونه رو ثبت کنم.آخه داشتیم جابه جا میشدیم عزیز دلم پدرجون اینا رفتن خونه جدیدشون ما هم رفتیم خونه قبلی پدرجون اینا.یه سفر چندروزه هم رفتیم اصفهان خونه عمه زهرا (عمه بابایی)فک کنم بهت خوش گذشت چون زهرا جونی نوه عمه سرگرمت میکرد عزیزکم.اینم چند تا عکس از تو وزهرا جون: ...
7 ارديبهشت 1391